خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا

موقع برگشتن، با تاکسی بروید!

شهید محمود کاوه
محمود مجروح شده بود و در قسمت مغز و اعصاب بیمارستان قائم (عج الله تعالی فرجه الشریف) مشهد بستری بود. در عین حال، همه ی فکر و ذکرش کردستان بود و بچه های رزمنده. با همان سر باندپیچی شده و از روی تخت بیمارستان، پیگیر کارهای جبهه بود. روزی آقای خرّمی- راننده اش- را فرستاده بود سپاه، چند تا کار به او گفته بود که باید انجام می داد. موقع برگشت، آمد در خانه ی ما و گفت: «من دارم می روم بیمارستان پیش آقا محمود، شما هم بیایید برویم.»
وقتی دیدم ماشین آماده است، از خدا خواسته همراهش رفتم بیمارستان. محمود، دراز کشیده بود. خدا می داند چه دردهایی را تحمّل می کرد ولی خم به ابرو نمی آورد و خود را سرحال و با نشاط نشان می داد. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «تنها آمدین مادر؟»
حق داشت این سؤال را بکند، چون روزهای قبل، معمولاً با پدرش یا با بچّه ها می رفتم. می دانست که تنها آمدن، برای من خیلی سخت است. گفتم: «نه مادرجان! تنها نیامدم. با آقای خرّمی آمدم.» تا این را گفتم، یکهو از این رو به آن رو شد و اخمهایش رفت توی هم.
محمود در استفاده از بیت المال، خصوصاً ماشینهای سپاه، خیلی سختگیر بود. چندین بار هم تذکّر داده بود که مبادا با ماشینهای سپاه رفت و آمد کنیم. هم من و هم پدرش همیشه حواسمان بود که یک وقت کاری نکنیم که باعث رنجش خاطر و ناراحتی اش بشود. آنجا فهمیدم که نباید این کار را می کردم.
با ناراحتی گفت: «اشتباه کردید! مگر به شما نگفته بودم مواظب باشین؟»
آقای خرّمی رو کرد به محمود و گفت: «آقا محمود! من دیدم حالا که می آیم اینجا، ایشان را هم بیاورم تا شما را ببینند.»
گفت: «اشتباه کردید!»
آقای خرّمی گفت: «آخر مسیرمان بود، فقط به خاطر حاج خانم که نرفته بودم!» محمود، باز هم قانع نشد. رو به من کرد و گفت: «به هر حال، موقع رفتن، حتماً با تاکسی برگردید خانه.» (1)

تعیین مسؤول برای حفظ اموال بیت المال

شهید علی اکبر حسین پور برزشی
- کدام یک از شما برادرها مسؤولیت موتور برق های قرارگاه را به عهده دارید؟
یک نفر جواب داد:
- موتور برق ها مسؤول ندارند.
- پس چه کسی آن ها را خاموش و روشن می کند؟
همان رزمنده جواب داد:
- موتورها کار می کنند تا بنزین شان تمام شود. بعد هر کدام از بچه ها که باشیم، مجدداً آن موتور را سوخت گیری و روشن می کنیم.
- نه برادران، همه ی این اموالی که تحویل شماست، از خزانه و بیت المال مسلمین تهیه شده. نباید حیف و میل شوند. موتور برقی که در 24 ساعته کار کند، پیش از عمر مفیدش از کار می افتد. درست مثل این که یک راکت از طرف دشمن بیاید و آن را نابود کند. شما برادر، از این به بعد مسؤول مراقبت از موتور برق ها هستید.
اشاره ی او به سمت جوان ترین رزمنده ای بود که در ردیف آخر نشسته بود.
- بله، شما. هر کدام از این موتورها باید هشت ساعت به هشت ساعت خاموش شوند تا زمان برای سرویس و نگهداری آن ها را داشته باشیم. کار شما دقیقاً از همین لحظه شروع شد. بفرمایید سرکارتان.
بعد هم یکی یکی مسؤولیّت سایر بچه ها را گوشزد کرد.
فردای آن روز، جوانترین رزمنده که حالا شده بود مسؤول برق قرارگاه، برای پانزده دقیقه تأخیر در خاموش کردن یکی از موتور برق ها، مورد مؤاخذه قرار گرفت. (2)

اگر صدسال هم بماند با ماشین سپاه او را نمی آورم!

شهید حسن علی مردانی
برادرش که شهید شده بود، بعضی از اقوام از او خواستند با ماشین سپاه، شهید را به خانه بیاورد تا خانواده اش او را ببینند. امّا علی مردانی قبول نکرد.
حسن از این درخواست خیلی ناراحت شد و گفت: «من با ماشین سپاه این کار را انجام بدهم در حالی که بسیاری از خانواده ی دیگر شهدا هم دوست دارند شهیدشان را به خانه بیاورند، آن وقت من چون وسیله ی سپاه در دست دارم سوء استفاده کنم، ابداً این کار را نمی کنم، اگر صد سال هم بماند من این کار را انجام نمی دهم. (3)

استهلاکش را چه می کنی؟

شهید حسن انفرادی
شوهر خواهرم مریض بود و حسن می خواست قبل از این که به منطقه برود به او سری بزند، با هم راه افتادیم تا برویم، او در این راه ماشین سپاه را گذاشت و ماشین خودش را برداشت. گفتم: «در این برف ماشین تو گیر می کند.» گفت: «خوب چاره چیست؟» گفتم: «بهتر بود سیمرغ سپاه را برمی داشتی، من پول بنزینش را می دادم.» گفت: «بر فرض که هزینه اش را می دادی استهلاکش را چکار می کردی؟» آن شب وقتی به مقصد رسیدیم حسن نتوانست ماشین را خاموش کند، چون می ترسید در آن برف و کولاک یخ بزند و روشن نشود. اما حاضر نشد از ماشین بیت المال استفاده کند. (4)

چرا با اسلحه ی بیت المال ماهی می گیرند؟

شهید ابوالفضل رفیعی
در خصوص بیت المال، سخت گیر بود. دو نفر از نیروهای کادر تیپ رفته بودند با اسلحه از رودخانه ی «شیلر» ماهی بگیرند. شهید رفیعی وقتی جریان را فهمید، خیلی ناراحت شد و رو کرد به شهید عامل و گفت: «سریع این دو نفر را مرخص کن بروند، من دیگر تحمل اینها را ندارم.» گفتم: «چه می گویی آقای رفیعی؟ اینها جزو نیروهای کارآمد ما هستند.»
گفت: «وقتی اینها که باید الگو باشند، با اسلحه ی بیت المال ماهی می گیرند، چگونه می توانم جلو بسیجی ها را بگیرم و بگویم با نارنجک ماهی نگیرند؟» (5)

نمی توانم به خون شهدا خیانت کنم

شهید سیّد علی حسینی
عمویی داشتم که برای امرار معاش و گذران زندگی در دوران سخت جنگ از یک موتور سیکلت استفاده می کرد و اصلاً همه ی فعالیّت و کوشش ایشان بستگی به همان موتور سیکلت داشت.
اوایلی که در مشهد بنزین کوپنی شده بود و تهیه بنزین مشکل و بسیار محدود بود، ایشان نیاز شدیدی به بنزین پیدا کرده و نتوانست به هیچ طریقی بنزین تهیه کند. برای همین به منزل ما آمد و به سیّدعلی گفت: پنج، شش لیتر بنزین از ماشین بکش (ماشین سپاه بوده است) و به من بده، هم کوپن و هم پولش را می دهم. سیّد علی قبول نکرد، مدّت زیادی اصرار کرد، باز ایشان قبول نکرد.
عمو متوسّل به پدرم شد و باز سیّد علی قبول نکرد و کار به جایی رسید که پیرمرد برای چند لیتر بنزین به گریه افتاد و سیّد علی که ایشان را در آن وضعیت دید، گریه اش گرفت و گفت: عموجان، این خون شهداست و من نمی توانم به خون شهدا خیانت کنم.
در این وقت پدرم قدری عصبانی شد و سعی کرد سیّد علی را توجیه کند، سید علی هم سوئیچ ماشین را گذاشت و گفت: «پدرجان این خون شهید، من قدرت این کار را ندارم، عموی من کار نکند، از پایمال کردن خون شهدا بهتر است و بعد از خانه بیرون رفت. (6)

حق نداری بیت المال را به خانم من بدهی!

شهید سیّدعلی حسینی
خانواده شهید سیّدعلی حسینی در اهواز زندگی می کردند. یک روز پدرم از خط مقدّم به منزل شهید می رود و مقداری از خرماهایی را که در خط به او داده اند با خودش به عنوان سوغات به منزل عروسش می برد و با خودش می گوید متبرک است، گرد و غبار جبهه را دارد، بگذار اهل خانواده هم بی نصیب نمانند.
وقتی سیدعلی به خانه می آید چند تا از آن خرماها را دست خانمش می بیند. می گوید: خانم این ها را نخور، حرام است. پدرم اعتراض می کند که این خرما مال خودم است، سهمیه خودم است، نخواسته ام خودم بخورم، حالا می خواهم به دیگران بدهم.
شهید با جدیّت می گوید، نخیر این خرما که به شما داده اند بخاطر این است که نیروی جنگی بوده ای، یک بسیجی هستی، فقط شما حق داری بخوری، بنابراین حق نداری بیت المال را به خانم من بدهی. (7)

ممانعت از استفاده ی بیت المال

شهید مهدی صبوری
من نتوانستم یک ساعت، یک دقیقه از ایشان بخواهم که مثلاً این ماشین که در اختیار ما هست که ما با هم می رویم خط مقدّم حالا برای یک تلفن که می خواهیم به اهواز بیاییم با ماشین برویم، ایاشن ممانعت می کرد و می گفت مال بیت المال است. ماشین را بگذارید جلوی دژبانی، هر کاری که شما یا خود من دارم با سرویس هایی که به اهواز می روند یک ساعت یا نیم ساعت کم و زیاد می ایستیم و مال بیت المال به هدر نرود. (8)

تا پاره نشود عوض نمی کنم!

شهید قربانعلی عرب
در لشکر، لباس کار می دادند. لباس ها دو عیب داشتند، هم سریع رنگش تغییر می کرد، هم با یک بار شستن کوتاه می شد. قربانعلی هم از این لباس ها می گرفت.
اکثر بچه ها وقتی می دیدند لباس هایشان رنگ و رو رفته و کوتاه شده است؛ می رفتند عوض می کردند اما عرب همان لباس ها را می پوشید. می گفت: «من تا این لباس ها پاره نشود، عوض نمی کنم. این ها مال بیت المال است و من در قبال آن مسئولم.» (9)

این وسائل همه مال بیت المال است

شهید سیّد محمّد علی مهرداد
تازه برف شروع شده بود. امّا خانه سرد بود. بچه هم تب کرده بود. وقتی سید به خانه آمد، بی اختیار اشک هایم سرازیر شد. گفتم از صبح بچه را با پتو گرم کرده ام امّا امشب از آن شب های سرد است؛ خودم هم دارم یخ می زنم.
دلم نمی خواست این طوری برخورد کنم. تازه آمده بود مرخصی. ساکش را همان جا گذاشت دم در. دنبالش دویدم. گفتم:
- کجا می روی؟
دوچرخه و پیت نفت را از توی حیاط برداشت و گفت:
- زود برمی گردم. تا برف بیشتر نشده، باید بروم پمپ بنزین. تا من حرفی بزنم، رفته بود.
خانه ی ما پایین فردوس بود و می دانستم تا خودش را برساند آن بالا، حسابی خسته می شود.
بچه ناله می کرد. تا به او دارو بدهم، سید برگشته بود. نفت را توی بخاری ریخت و آن را روشن کرد. بعد دستکش و کلاهش را سر کرد. گفتم:
- حالا کمی گرم می شویم.
گفت:
- تا صبح باز خالی می شود؛ چراغ خوراک پزی هم مانده. چند روز است که این طور بدون نفت مانده اید؟
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. گفت:
- چند بار دیگر که بروم و برگردم. برای چند روزی نفت داریم. راه افتاد. برف تند شده بود. هوای اتاق کم کم گرم می شد و من فکر می کردم که هر بار توی این برف، چطور با دوچرخه، خودش را به آن بالا می رساند.
هوا کم کم تاریک می شد. بار پنجم که می خواست سوار دوچرخه شود، جلویش را گرفتم و گفتم:
- کافی است. فردا تو هم مریض می شوی.
گفت:
- شرمنده ام که با این سختی، روزگارتان را طی می کنید.
دستش را گرفتم و آوردمش توی اتاق. برایش چایی ریختم می لرزید. پاهایش درد گرفته بود. همان وقت بود که زنگ در را زدند. یکی از دوستانش که خبردار شده بود برگشته، آمده بود دیدنش.
ماجرا را تعریف کردم. دوستش هم وقتی شنید، گفت:
- تعجّب می کنم سید این همه به خودش سختی می دهد. توی سپاه، این همه وسیله است که سید هر کدام را اراده کند، می تواند با خودش بیاورد خانه و تمام مدّتی که اینجاست، از آن استفاده کند.
سید نگذاشت حرفش تمام شود. سرخ شده بود. با صدای بلند و عصبانی گفت:
- این ماشین و وسایلی که تو از آن ها حرف می زنی، مال بیت المال است و هیچ کس حق استفاده شخصی از آن ها را ندارد.
دوستش دیگر حرفی نزد. خیلی هم زود بلند شد و رفت. (10)

پی نوشت ها :

1- حماسه ی کاوه، صص255-254.
2- روی موج الف- ام، صص59-58.
3- کاش با تو بودم، صص29-28.
4- کاش با تو بودم، ص152.
5- علقمه، ص85.
6- منزلگه عشاق، ص27.
7- منزلگه عشاق، صص30-29.
8- خورشید چزابه، ص66.
9- ستارگان درخشان (2) ص79.
10- بی من به بهشت نرو، صص31-29.

منبع مقاله :
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول